جهان تنها همان یک لحظه بود؛ لحظهای که تو را در آغوش گرفتم و لحظهی بعد ندیدمت.من تمام شدم انگار در آن لحظه و «لحظهی بعد» من نبودم.
پ.ن:بعضی از دوستان مجازی خستهم میکنند.فعلاً نمینویسم.باید به همه چیز دوباره فکر کنم. آدمهای کوچک همیشه در انتظار بزرگ شدنند.شاید بتوانم در ذهن آنها را بزرگ کنم تا شاید کمی بفهممشان! نیاز به زمان دارم- یا شاید آنها نیاز دارند...نمیدانم!
کاش مرا بخوانی
با آهنگی که میسازی
بعد از نوشتن روزگار ما
در شبهایی که سرودی
کاش مرا بفهمی
با دریای غم چشمانم
بعد از خواندن شعری
از شاعری که دوست دارم
کاش ما را دریابند
با حرفهای نابمان
بعد از یک ظهر بهاری
در حیاط نگاهمان
گاهی او را گم می کنم و هزاران بار برای پیدا کردنش راهی می شوم.راهی ِ کویری بی آب و علف که تا چشم کار می کند تنهاییست و دلتنگی.
در اتاق تو می نویسم؛ به امید اینکه روح تو را در نوشته هایم بیابم.
عاشق شدم!!!!نمی دونم عاشق کی یا چی.فقط می دونم که الان تمام وجودم سرشار از عشقه.پر از دوست داشتن.فکر کن کسی که نمی دونه عاشق چی شده آهنگای عاشقانه گوش کنه یا مثلا تنها چیزی که به ذهنش برسه شعرهای عاشقانه باشه.دوست ندارم این حس رو از دست بدم؛هم عجیبه،هم دوست داشتنی.
پ.ن:مثل اینکه من بردم.یعنی دارم می برم.خوشحالم از اینکه برای برنده شدن تلاشی نمی کنی.شاید هم من اجازهت ندادم.شاید!
چهارده ساله که می شینم پای کامپیوتر؛یازده سالی هم می شه که از اینترنت استفاده می کنم؛چهار-پنج سال هم هست که وبلاگ می نویسم.اما هیچ وقت لذتی که امسال از این کارها می برم رو تجربه نکرده بودم.
پ.ن: کارهایی رو که فکر می کردم امسال عمرا انجام بدم،انجام دادم و کارهایی که فکر می کردم حتما انجام می دم،انجام ندادم!!!
........................................
پ.ن:تو بیداری کابوس دیدم! این آنفولانزای خوکی لعنتی بدجور فکرمو به خودش مشغول کرده.اخبارهای روزانه هم داغونم می کنه.خدایا خودت مراقبش باش!