نامهی چارلی چاپلین به پسرش طاها
طاهای عزیزم، پسرم، همین چند سال پیش بود که روزنامهنگاری از سر بیکاری نامهای به اسم من برای خواهرت، جرالدین، نوشت و میبینم که این روزها همه آن را دست به دست میکنند و با اینکه بارها گفتند و نوشتند که حتی روح چارلی- یعنی من- از آن نامه خبر ندارد هنوز به اسم "نامهی چارلی به دخترش" معروف است. حالا که من- روح چارلی- ناگزیر از تحمل آن نامهی جعلی هستم بد نیست که نامهای هم برای تو بنویسم...
پسرم، طاهای عزیزم، از پلههای نردبام موفقیت یکییکی و با حوصله بالا برو و به آنها که با آسانسور بالا میروند اعتنا نکن و با این فکر به خودت تسلا بده که حتی پدرت، چارلی بزرگ هم نتوانست دوپله یکی کند. بدان که من روزهای متمادی در تماشاخانههای خیابان شانزلیزه نمایش روحوضی بازی کردم تا نوبت به تئاترهای لالهزار رسید و بعد از آن بود که معروفترین دلقک تاریخ سینمای ایران شدم.
طاهای عزیزم، پسرم، در این دو سالی که برای ادامه تحصیل ما را ترک کردهای جای خالیات در خانه محسوس است آنقدر که جرالدین میخواست آن را اجاره بدهد اما مادرت نگذاشت. خصوصاً مادرت و نیما خیلی دلتنگ تو هستند. من اما هربار که پای کامپیوتر مینشینم و چراغ یاهومسنجرت را روشن میبینم با آن علامتی که نشان میدهد نباید مزاحمت شد، خوشحال میشوم، فکر میکنم که هنوز در خانه هستی و این چراغ اتاقت است که روشن است. مثل همان وقتها که دیروقت به خانه میآمدم و چراغ اتاق تو و نیما را آن بالا روشن میدیدم و میفهمیدم که مشغول درس و مشقتان هستید و سالمید و...
میدانم که برای درسهایت احساس مسئولیت میکنی و نگران درست خرج کردن پولی هستی که بیشتر با زحمت مادرت و بعد با دلقکبازیهای من برایت تهیه میکنیم اما این دلیل نمیشود که بیش از توانی که داری به روح و جسمت فشار بیاوری. من راضی نیستم اگر خودت را از خواب و خوراک و تفریحی که حق مسلم تو است محروم کنی تا تحصیلت زودتر تمام شود. من هم در نوجوانی درس خواندم و شبهای زیادی را تا صبح بیدار نشستم تا همانطور که خواستهی مادربزرگت بود بلافاصله به دانشگاه بروم و رفتم و همانجا فهمیدم که "عجله کار شیطونه" پس نزدیک به سه سال را در خانه به تفکر گذراندم تا روزی که خسته شدم و بیرون آمدم و در خیابان شانزلیزه با مادرت ازدواج کردم. میبینی که در بیکاری هم میتواند خیری باشد که بود. من و مادرت در هر شرایطی که باشیم پولی که برای تحصیل احتیاج داری تهیه خواهیم کرد چون تو را سالم و خوشحال میخواهیم. اگر قرار باشد درس خواندن علت بیماری و فشارهای روحی و جسمی برای تو بشود ترجیح میدهم که دوباره به لندن پیش خودم برگردی و اصلاً درس نخوانی. یک طاهای سالم و خوشحال و دیپلمه برای من بهتر از یک طاهای بیمار و نحیف و افسرده اما با تحصیلات عالی است.
پسرم، طاهای عزیزم، شنیدهام که وقتی سوار تاکسی میشوی بر سر کرایه چانه میزنی. میدانم که معتقدی رانندگان تاکسی در مالزی انصافشان کم است و اگر بتوانند بیشتر از حقشان طلب میکنند اما فراموش نکن که آنها هم انسان هستند و برای تأمین روزی خانوادهشان کار میکنند. از هر سه فرانکی که برایت میفرستم دو فرانک را خودت خرج کن و یک فرانک را به راننده تاکسی بده و فراموش نکن که هرآن ممکن است پدرت، چارلی بزرگ، مجبور شود با مسافرکشی روزگار بگذراند. من هم روزی یکی از همانها خواهم بود. روزی که دور نیست. پس از احوال رانندگان تاکسی جویا شو و بگذار جیبت را خالی کنند چون جای دوری نمیرود.
طاهای عزیزم، پسرم، هیچ کسی لیاقت دیدن ناخن پای تو را ندارد مگر آنکه قبلاً روحش را به تو نشان داده باشد یا تو ناخن پایت را گرفته باشی. ما در دورهای زندگی میکنیم که بوی بد پا بیماری عصر ماست و بوی ناخوش زیر بغل بیماری صبح ما. هرشب وقتی که به خانه میرسی اول جورابها و بعد پاهایت را خوب بشور و به موقع و مرتب ناخنهایت را بگیر و هر روز حمام بکن. شبیه به این توصیه را به خواهرت جرالدین هم کردهام و میدانم که خیلی تمیز شدهاست.
فرزندم، طاها، خانوادهات را فراموش نکن. هیچ چیز در زندگی ارزش خانواده را ندارد و برایت باقی نمیماند. روابطت را با نیما، برادرت و جرالدین، خواهرت، محکم کن. به من و عمو آلبرت* و عمه ماری** نگاه کن که هنوز آنچنان به هم وابستهایم که هر سال در عید نوروز سر سفرهی هفتسین دکتر حسابی مینشینیم و به یکدیگر عیدی میدهیم.
طاهای عزیزم، فرزندم، با همه مهربان باش اما به هر درخواستی پاسخ مثبت نده، گفتن "نه" را یاد بگیر. همیشه خودت باش و نگذار خوشآمد دیگران باعث تغییر شخصیتت بشود. در زندگی خلاق باش و خلاقانه زندگی کن. برای خلاق بودن لازم نیست کارهای عجیب بکنی فقط کافیست تا بیشتر از معمول به اطراف نگاه کنی و دنبال راه حلهای ساده و دیده نشده بگردی. گاهی اوقات راه حلهای مناسب از فرط سادگی به چشم نمیآیند مثلاً میدانستی که تا سالها بعد از ابداع بازی بسکتبال از سطلی به جای سبد استفاده میکردند که ته داشت و بعد از هر گل مجبور بودند تا برای بیرون آوردن توپ از سطل بالای چارپایه بروند؟!
طاهای عزیزم، شنیدهام که گاهی برای گردش و تماشا به فروشگاههای بزرگ میروی. نگذار زرق و برق بوتیکها و مارکهای معروف فریفتهات کند. به یاد داشته باش که چارلی هیچوقت لباسی با مارک "گوچی" یا "هوگوباس" نپوشید و چیزی از دست نداد. قضاوت کن که کدام یک ضرر کردند؟ چارلی یا گوچی؟ چارلی یا هوگوباس؟ آیا شلوار وصلهدار من امروز گرانبهاتر از هر لباسی که در این بوتیکها فروخته میشود نیست؟
طاهای عزیزم، مواظب خودت باش...
***
* آلبرت اینشتن
**ماری کوری