...

نوشته هام گیج می زنن...ذهنم خط خطی شده...

روزمرگی ها و دوست داشتن ها!

زندگی می گذره و می گذره؛چه بی رحمانه البته.فکر می کنی داری زندگی می کنی.فکر می کنی خوش هستی.روزها پشت سر هم.هر شب خوابیدن و هر روز سه وعده غذا.یه اتفاق؛یه گلوله؛همه چیز تموم.حالا می تونی مطمئن باشی که خوش نیستی.روزها باز هم می گذرن و تو هر شب می خوابی.اما اون اتفاق،اون گلوله همه چیز رو تموم کرد.

خم می شی.شاید این طوری بهتر بتونی دردهات رو تحمل کنی.بعد از مدتی این خم شدن ها برات یه خم دائم درست می کنن و اون موقع ست که می فهمی چه قدر توی زندگیت درد داری.یه درد که به ستون فقراتت هم رحم نکرده.

روزمرگی بدترین عذابی هست که آدما برای خودشون درست می کنن و هر از گاهی با مرگ عزیزی یادشون میفته که «نه،شاید زندگی این چیزی نیست که داره می گذره!» و چند روز بعد دوباره فراموشی مطلق...

از امروز می خوام به هر کسی توی زندگیم هست بگم چه قدر دوستش دارم.بگم خیلی برام مهمه که اون رو دارم و از کنار هم بودنمون لذت می برم.فکر لحظه ای رو نمی تونم بکنم که این آدم های دوست داشتنی رو نداشته باشم.به خاطر همین می خوام احساسم رو نسبت به خودشون بدونن.من هر کسی که به نوعی به زندگی م مربوط می شه رو دوست دارم.نه...بذار یه جور دیگه بگم...من همه ی آدم ها رو دوست دارم..شاید هم نه...من همه ی آدما و حیوونا و گیاهان و اشیاء رو دوست دارم...آره،این بهتر شد!