نکته ی تستی زندگی


قانون بقای دوست: این قانون بیان می کند که دوست نه به وجود می آید و نه از بین می رود.تنها از شکلی به شکل دیگر در می آید.

دیروز،امروز،فردا...


تا دیروز به تو فکر می کردم،از امروز به هردومون فکر می کنم.



پ.ن: منم بازی! ببینیم آخرش کی می بره؟



کمی وقت اضافه لطفا!

مهدکودک که بودم دوست داشتم زودتر برم اول دبستان تا با سواد بشم و بتونم خودم «بچه ها...سلام» رو بخونم.

دوم دبستان که بودم دوست داشتم زودتر بزرگ بشم و برم سوم تا بتونم با خودکار بنویسم.

چهارم که بودم دوست داشتم زودتر برسم به پنجم تا ارشد مدرسه باشم و بقیه به م احترام بذارن.

سوم راهنمایی که بودم دوست داشتم زودتر وارد دبیرستان بشم و یه گروه نجوم تشکیل بدم تا بتونم به دوستام نجوم درس بدم.

اول دبیرستان که بودم دوست داشتم زودتر سال تموم بشه تا من بتونم رشته ی تخصصی خودم رو انتخاب کنم و زندگی م مسیر روشن تری پیدا کنه.

سوم که بودم دوست داشتم زودتر سال تموم بشه و من دیپلم بگیرم تا بتونم درس خوندن برای کنکور رو شروع کنم.

حالا که پیش دانشگاهی هستم دوست دارم زودتر کنکور بدم و برم دانشگاه تا هر طور که دلم می خواد درس بخونم و چیزهایی که دلم می خواد بخونم.

می تونم حدس بزنم وقتی رفتم دانشگاه دوست خواهم داشت که زودتر فارغ التحصیل بشم تا بتونم کار کنم.

.

.

.

به گذشته که نگاه می کنم می بینم که در تمام مراحل زندگی م فقط به آینده نگاه کردم.به این فکر کردم که «زودتر» حال بگذره «تا» من به آینده برسم.به خیلی از چیزهایی که می خواستم در این «آینده» رسیدم و به خیلی چیزها هم نه! هیچ وقت هم نتونستم یه استدلال منطقی برای عوض کردن این طرز تفکر پیدا کنم.فقط مشکل کار اینجاست که این «زودتر» ها می تونن تا بی نهایت ادامه پیدا کنن، اما «تا» ها محدود هستند و یه جایی نا خواسته(و شاید هم خواسته) تموم می شن.باید فکری کرد....

 

--------------------------------------------------------------------

پ.ن1: خیلی وقت بود که وبلاگ این جوری نداشتم.اما حالا می بینم چه قدر احتیاج داشتم به نوشتنش؛ به داشتنش!

پ.ن2: blogsky رو دوست داشتم.خلوت بودنشو دوست دارم. blogfa خیلی شلوغه!

 

 

 

...

نوشته هام گیج می زنن...ذهنم خط خطی شده...

روزمرگی ها و دوست داشتن ها!

زندگی می گذره و می گذره؛چه بی رحمانه البته.فکر می کنی داری زندگی می کنی.فکر می کنی خوش هستی.روزها پشت سر هم.هر شب خوابیدن و هر روز سه وعده غذا.یه اتفاق؛یه گلوله؛همه چیز تموم.حالا می تونی مطمئن باشی که خوش نیستی.روزها باز هم می گذرن و تو هر شب می خوابی.اما اون اتفاق،اون گلوله همه چیز رو تموم کرد.

خم می شی.شاید این طوری بهتر بتونی دردهات رو تحمل کنی.بعد از مدتی این خم شدن ها برات یه خم دائم درست می کنن و اون موقع ست که می فهمی چه قدر توی زندگیت درد داری.یه درد که به ستون فقراتت هم رحم نکرده.

روزمرگی بدترین عذابی هست که آدما برای خودشون درست می کنن و هر از گاهی با مرگ عزیزی یادشون میفته که «نه،شاید زندگی این چیزی نیست که داره می گذره!» و چند روز بعد دوباره فراموشی مطلق...

از امروز می خوام به هر کسی توی زندگیم هست بگم چه قدر دوستش دارم.بگم خیلی برام مهمه که اون رو دارم و از کنار هم بودنمون لذت می برم.فکر لحظه ای رو نمی تونم بکنم که این آدم های دوست داشتنی رو نداشته باشم.به خاطر همین می خوام احساسم رو نسبت به خودشون بدونن.من هر کسی که به نوعی به زندگی م مربوط می شه رو دوست دارم.نه...بذار یه جور دیگه بگم...من همه ی آدم ها رو دوست دارم..شاید هم نه...من همه ی آدما و حیوونا و گیاهان و اشیاء رو دوست دارم...آره،این بهتر شد!